سیآره ی قآصدک
قسمت چهارم سفرنآمه : دلهایی که تا ابد به هم پیوند میخورند
برای پدرم مرگ خواهرش به جرات میتوانم بگویم از مرگ پدرش از لحاظ روآنی غم انگیزتر تمام شد. خب بین این دو رابطه ی عاطفی خاصی حاکم بود.
آن لحظه ای که عمه ام در راه برگشت به خانه با ماشین خودشان به تریلی برخورد میکند همان لحظه هم پدرم قلبش میگیرد تآ آنجآ که نفس کشیدن برایش سخت میشود.
دلم نمیخواهد ادامه ی این قسمت را بنویسم چون به اندازه ی کافی تلخ است. همین را میگویم مرگ شاید جسم آدمهایی که برایمآن عزیز است را بگیرد ولی روحشان را که در وجودمان ریشه میدواند را از ما نمیتواند جدا کند.
موندگآری اینطور حسآ به نگفتنشونه.
شآید گفتنشون بآعث شه یه مدتی حست تقویت شه و از این بآبت جآی خوشحآلی دآره ولی بعدش میبینی که اون حس تقویت شده داره کم و کمتر میشه ،تآ جآیی که ممکنه فقط ردی از اون بمونه.
خب در این حالت بخآطر این حس خوب باید سرتان را کمی کج کرده و دستهآیتان را زیر چآنه برده و فکر کنید دارید آب بآزی میکنید(( بگم که یکی از خوشحالیآی من،آب بآزیه:D ))
امآ من بجآی آب بآزی، شکنجه میشوم و به یک منطقه ی بی آب و علف پرت میشوم ولی برای گوینده انگآر مساله ای عادیست.
تعجب برانگیز خواهد بود به شمآ احترام گذاشته شود ولی خواستآر آن نبآشید.البته من از همینجآ از ایشآن تشکر میکنم بخاطر این بزرگواری که در حقم انجآم میدهند ،امآ قضییه از پشت درختآن هندی با دو قدم میپرد و مقابلتآن ظاهر میشود.
دآرم در مورد خآنمی 80 ساله صحبت میکنم که در مدت کوتآهی که گذشته است رابطه ای صمیمی مانند مادر بزرگ و نوه ها پیدا کرده ایم جز در یک مورد.
آنهم این است من را (قآصدک خانووم) صدآ میزند.
با هر بآر صدا زدن و اضافه شدن کلمه ی خانووم احسآس میکنم یک سآل به سنم اضآفه میشود و تبدیل به یک آدم سن بآلا میشوم :(
تا جآیی که میدانم مادربزرگهآ ، نوه های خود یا کسآنی که جآی نوه هایشآن است را اینطور خطاب نمیزنند.آنها حتی ممکن است نآمشآن را مخفف بگویند یآ بدون پسوند و پیشوند بگویند که بسیآر دل نشین تر از زمآنی خواهد بود که رسمی صدایشآن بزنند.
به امید روزی که همانطور که من او را مادر بزرگ صدا میزنم ، او هم مرا قآصدک صدا بزند.
قسمت سوم سفرنآمه : آغآز شد
یکی از آهنگهای مورد علاقه ام را گذاشتم و خودم را در زیبآیی صدایش غرق کردم.
خب در این حالت بخآطر این حس خوب باید سرتان را کمی کج کرده و دستهآیتان را زیر چآنه برده و فکر کنید دارید آب بآزی میکنید(( بگم که یکی از خوشحالیآی من،آب بآزیه:D ))
امآ من بجآی آب بآزی، شکنجه میشوم و به یک منطقه ی بی آب و علف پرت میشوم ولی برای گوینده انگآر مساله ای عادیست.
تعجب برانگیز خواهد بود به شمآ احترام گذاشته شود ولی خواستآر آن نبآشید.البته من از همینجآ از ایشآن تشکر میکنم بخاطر این بزرگواری که در حقم انجآم میدهند ،امآ قضییه از پشت درختآن هندی با پآهایی جفت شده میپرد و مقابلتآن ظاهر میشود.
دآرم در مورد خآنمی 80 ساله صحبت میکنم که در مدت کوتآهی که گذشته است رابطه ای صمیمی مانند مادر بزرگ و نوه ها پیدا کرده ایم جز در یک مورد.
آنهم این است دآئم من را (قآصدک خانووم) صدآ میزند.
با هر بآر صدا زدن و اضافه شدن کلمه ی خانووم احسآس میکنم یک سآل به سنم اضآفه میشود و تبدیل به یک آدم سن بآلا میشوم :(
تا جآیی که میدانم مادربزرگهآ ، نوه های خود یا کسآنی که جآی نوه هایشآن است را اینطور خطاب نمیزنند.آنها حتی ممکن است نآمشآن را مخفف بگویند یآ بدون پسوند و پیشوند بگویند که بسیآر دل نشین تر از زمآنی خواهد بود که رسمی صدایشآن بزنند.
به امید روزی که همانطور که من او را مادر بزرگ صدا میزنم ، او هم مرا قآصدک صدا بزند.
بچه هام 5-6ماهه بودن.از پشت سر نگاشون میکردی لپاشون معلوم بود.بزرگه تپل تر از کوچیکه بود و یه بلوز و شلوار نخی سفید هم تنشون بود که جلوی بلوز عکس خرگوش بود.
بزرگه بغلم بود و دائم میخندید. رو به مامان و خالم کردم و گفتم:بچم چه بامزه میخنده :-)
کوچیکه هم بغل مامانم بود.مامانم انداختش هوآ ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.
بزرگه رو دادم دست مامانم و کوچیکه رو گرفتم تو بغلم و یه کوچولو انداختمش بالا بازم هیچ عکس العمل نشون داده دفعه دوم که یه کوچولو انداختمش بالا دندون پایینیشو بهم نشون داد و خندید:-) حس مآدری خیلی شیرینه.اصن حس نمیکردم خوآبه،بس که همه چی برآم واقعی بود.
البته این خواب قشنگ یه اتفاق تلخم دآشت.
نمیدونم چی شد یهو که پسر بزرگم یه چیزی تو گلوش گیر کرده.رنگش هی داشت قرمز میشد و آب از دهن کوچیکش راه افتاده بود.همین صحنه رو که دیدم گریم گرفت و فوری بابامو صدا زدم : بااابااا کجآیی،بیآآآ.
بابام تو هال بود وقتی داشت میومد تو اتاق منم بچه رو به شکم روی ساعدم گذاشته بودم و آروم میزدم پشتش تا اون شی خارج شه،(اینو وقتی هلال احمر بودم،یادمون دادن) ولی تاثیر نداشت.بچم داشت از دست میرفت و من نمیتونستم واسش کاری کنم.با تمام وجود داشتم گریه میکردم تا بابام بچه رو فوری از دستم گرفت و با کف دست یه ضربه به پشتش زد و از دهنش یه چیزی پرت شد.
بعدش از خواب پریدم.
سکوت تو جواب همه مساله هاس
این وسط سکوت تو ، مهمه. اگه سوال پرسیدی خودت نشینی حرف بزنی و اجازه بهش ندی.مث بعضی مجریا مهمون دعوت میکنن بعد اگه زمان برنامه 1 ساعته ، به جز 10 دقیقه ش کلشو خودشون در حال سخنرانی ان. مهمون بنده ی خدام فقط نگاش میکنه و سر تکون میده!
وقتی سوالتو پرسیدی و شروع به حرف زدن کرد ، فقط باید گوش باشی، انگآری تنها آدم روی زمین اونه.
بابا که ذوق و سلیقه من رو نادیده گرفت و چیزی که به چشمش اومد توتآ بود و در مقابل صورت گرفته ی من دستش رو به سمت دونه ای برد:-D
گفتم الانه که بگه : قشنگ شده ولی خب شاید به تنها چیزی که شبیه نبود همون دسته گل بود:-D
مامان هم قبلش کاغذ کادو رو دستم دیده بود فکر کرده بود یه چیزی رو قایم کردم میخام کادوش کنم و بهش بدم. گف:حآلا کادو کجآست؟ گفتم:من خودم کادوم واست:-D
موند داداشم،عوضش داداش سنگ تمآم گذاشت یا نمیدونم دلش واسم سوخته بود که ازم تعریف کرد و ضمنآ عکسم گرفت ازش:-D
وقتی که گفتم: دیدی دو دونه سیبم داشتیم،میتونستم اضافش کنم تا خوشگل تر شه.
اونم گفت: همینم خوبه.
خب چرا وقتی میتونن صورت منو پروانه ای کنن و دل جوونی رو شاد کنن دریغ میکنن ازش :-D
قسمت اول سفرنامه : ساعت جآن دآر
دیروز ساعت 6:30 در نقش سآعت بودم و بدون اینکه کوک شوم بیدآر شدم. این در حالی بود که آلارم گوشی باید رآس ساعت 7:30 فرمآن بیدآر بآش صآدر میکرد.
در جآی خود نیم خیز شدم و دو سه بآر چشمآنم روی سآعت سر میخورد و فکر میکردم الان ساعت هفت و نیم است و لابد ساعت گوشیم خرآب شده است ، امآ گوشی خراب نشده بود و چشمآنم اشتبآه میدید.
این درگیری من و ساعت :-D پنج،شش ثانیه بیشتر طول نکشید و بعد از آن سرم رهآ شد روی بآلش و خوابیدم تا اینکه بآ صدآی پدرم مجدد بیدآر شدم.
بابا که ذوق و سلیقه من رو نادیده گرفت و چیزی که به چشمش اومد توتآ بود و در مقابل صورت گرفته ی من دستش رو به سمت دونه ای برد:-D
گفتم الانه که بگه : قشنگ شده ولی خب شاید به تنها چیزی که شبیه نبود همون دسته گل بود:-D
مامان هم قبلش کاغذ کادو رو دستم دیده بود فکر کرده بود یه چیزی رو قایم کردم میخام کادوش کنم و بهش بدم. گف:حآلا کادو کجآست؟ گفتم:من خودم کادوم واست:-D
موند داداشم،عوضش داداش سنگ تمآم گذاشت یا نمیدونم دلش واسم سوخته بود که ازم تعریف کرد و ضمنآ عکسم گرفت ازش:-D
وقتی ام که گفتم: دیدی دو دونه سیبم داشتیم،میتونستم اضافش کنم تا خوشگل تر شه.
اونم گفت: همینم خوبه.
خب چرا وقتی میتونن صورت منو پروانه ای کنن و دل جوونی رو شاد کنن دریغ میکنن ازش :-D
این دسته توت رو که خواستم شبیه دسته گل بآشه رو به منآسب امشب که عیده واسه بآبا،مامان و داداشی درست کردم:-)
پ.ن: حالا دیگه نمیدونم شبیه شده یآ نه :-D